کد مطلب:313540 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:176

خیر، من هذیان نمی گویم
4. در سال 1355 شمسی در بین عمله و كارگرانی كه در ساختمان بیت العباس مشغول كار بودند، شخصی روستایی از سادات موسوی به علت صداقت و احتیاط و امین بودن و رفتار خوبش توجه ما را به خود جلب كرد. به همین جهت او را مسئول تهیه ی مواد غذایی و حراست از اثاثیه و ابزار ساختمانی و نظارت در كار بناها و عمله ها كردیم و توصیه نمودیم یك روز مانده به اتمام مواد غذایی و لوازم ساختمانی، ما را مطلع سازد تا برای تهیه ی آنها اقدام شود و در گردش كار ساختمان توقف و ركودی پیش نیاید.

بعد از ظهر یك روز تابستانی، كه برای سركشی و پرداخت حقوق كارگر و بنا به بیت العباس علیه السلام رفتم، كارگران را مشغول نوشیدن چای و عصرانه دیدم. ضمن سلام و خسته نباشید، جویای سید شدم، گفتند احتمالا در آشپزخانه باشد امروز برای نوشیدن چای نزد ما نیامده و آثار ناراحتی و خستگی از همان اول صبح در چهره ی او نمایان بود.



[ صفحه 358]



گفتم مگر سید خودش برای شما صبحانه و عصرانه تهیه نكرد؟

گفتند: بلی، ولی سید امروز، با سید روزهای قبل بسیار تفاوت كرده و به نظر می رسد كه مریض است ولی به دكتر هم نرفته است. من هم برای احوالپرسی و نیز جویا شدن وضعیت پیشرفت كار روز، نزد او به آشپزخانه رفتم. سید را دیدم كه زانوی غم در بغل گرفته و در كنجی به دیوار تكیه داده است. سلام كردم. سر برداشت و جواب سلام داد. صورتش برافروخته، و چشمانش حالت عجیبی پیدا كرده بود.

به او گفتم: برادر من، مرد خدا، شما اگر مریض هستی و ناراحتی داری، چرا انكار می كنی و خود را به این قیافه درآورده ای؟! فورا همین الآن به دكتر مراجعه كن و برو و در منزل به استراحت بپرداز. در این چند روز كه شما استراحت كامل نموده و بهبودی اولیه را به دست می آوری، فرد دیگری را جایگزین شما می نماییم كه كمبودی احساس نشود.

با شنیدن صحبت های من از جا برخاست و دست مرا گرفته و به بیرون بیت العباس، چند قدمی درب ورودی در داخل كوچه، برد و گفت: صاحب بیت العباس همین جا بود، و من كور بودم، دیوانه بودم، نمی فهمیدم! گفتم: آقا سید، این چه ربطی به مریضی شما دارد؟ چرا هذیان می گویی؟! شاید هم تب شما بالا رفته! از شما خواهش می كنم برای استراحت به منزل برو و فردا هم نیا.

سید گفت: من سالمم، منتهی آن موقع من كور بودم، لال بودم، كر بودم. من تب ندارم و هذیان نمی گویم، من فردا كه می آیم هیچ، بلكه تا آخر عمر هم هر روز باید بیایم.

گفتم: سید، ماجرا چیست؟! گفت: طبق برنامه ای كه شما تنظیم كرده اید و من تا امروز بر اساس آن عمل كرده ام، دیروز باید از شما می خواستم كه قند و شكر امروز را تهیه كنید ولی به كلی آن را فراموش كردم. صبح، ساعت 9، كه باید به كارگران صبحانه بدهم، متوجه شدم كه چای تمام شده و مثقالی از آن باقی نمانده است. تصمیم گرفتم مقداری چای از منزل خودم، كه زیاد هم با ساختمان فاصله ندارد، بیاورم و آنگاه بعد از صرف صبحانه به بازار نزد شما بیایم و چای تهیه كنم.

فورا كتری را روی اجاق گاز گذاشتم و به قصد خانه از درب بیت العباس خارج شدم. اما در همین نقطه، به شخصی برخوردم كه روبرو می آمد. وقتی به من رسید،



[ صفحه 359]



ایستاد و پرسید: بیت العباس همین است؟ گفتم: بله. آن آقای بزرگوار گفت: شما خادم او هستی؟ گفتم: آری، فرمایشی دارید؟ فرمودند: مقداری قند و شكر و چای برای بیت العباس آورده ام. این را گفت و آنها را روی همین زمین گذاشت. من خم شدم و كیسه های محتوی قند و شكر و چای را از جلوی پای ایشان برداشتم. موقعی كه بلند شدم، نگاه كردم كه از ایشان تشكر و برایش دعای خیر نمایم، اما كسی را نزد خود ندیدم! به این سو و آن سو نظر انداختم و تا آخر كوچه دویدم اما اثری از آن بزرگوار ندیدم و تمام این قضیه، از اول تا آخر، حتی یك دقیقه هم طول نكشید.

اینك هم به حال خودم تأسف می خورم كه چرا به پای او نیفتاده و بر آن بوسه نزدم؟! چرا زیر قدمش را نشانه نكردم كه خاك كف پایش را سرمه ی چشم خود و عموم رهروان مكتبش نمایم؟!

آری، ای خواننده ی گرامی، من نمی دانم این آقا چه كسی بود؟ چون هم ممكن است آقا ابوالفضل العباس باشد و هم آقا مهدی موعود عجل الله تعالی فرجه. ولی همین قدر باید بگویم كه ما از آن سال تاكنون، به بركت دست آن بزرگوار، با وجود داشتن مجالس سنگین و پرجمعیت حتی یك كیلو قند و شكر و 100 گرم چای نخریده ایم و همیشه مقادیر قابل توجهی در انبار ذخیره داریم.